یادش به خیر کلاس اول و دوم و سوم ابتداییم مصادف با جنگ تحمیلی بود. چقدر از شنیدن آژیر قرمز وحشت می کردم و از شیندن آژیر سفید خوشم می اومد.
نمی دونم از کدوم یکی از خاطراتم بگم؟ از تلخاش یا شیریناش؟
کلاس اول:
با دو تا خواهرم که از من بزرگتر بودند رفتم مدرسه. هیچی ازش یادم نیست. چون اون موقع ها جنگ بود مثل حالا اینقدر کلاس اولی ها رو تحویل نمی گرفتن. حداقل تو شهری که من بودم.
بیشتر از کلاس درس، پناهگاه تاریک مدرسه مون را یادمه. بچه ها می گفتن روح داره. می گفتن تا حالا چند تا از دانش آموزا رفتن توشو دیگه برنگشتن. ولی خوب وقتی آژیر قرمز می زدن، مجبور بودیم بریم تو اون پناهگاه تاریک.
شیرین ترین خاطره ام تو اون دوران این بود که هر روز ساعت شش صبح با صدای پوتین های سربازانی که توی خیابون ها و کوچه های شهر رژه می رفتند و محکم به زمین پا می کوبیدند و سرود می خواندند، از خواب بیدار می شدم و می دویدم طرف پنجره تا براشون دست تکون بدم.
نمی دونید چقدر لذت بخش بود اون لحظه. وقتی صبح ها صدای اونا رو می شنیدم احساس امنیت می کردم. می فهمیدم که هنوز پیروز میدان هستیم.
بعدیشم وقتی بود که کاروان اتوبوس های رزمندگان اعزامی به جبهه از کنار خونه مون رد می شد. خونه ی ما کنار خیابون بود. می رفتیم سر خیابون و براشون دست تکون می دادیم. اونام در حالی که اتوبوس هاشون حرکت می کرد، سرشون رو از پنجره بیرون می آوردند و برای ما دست تکون می دادند و برامون شکلات و بیسکویت می انداختند. یه بار یکی از رزمنده ها برام یه بسته از این شکلات کاکائویی ها انداخت. اون موقع از اون کاکائو ها اصلا نبود. نمی دونید چقدر ذوق کردم.
کلاس دوم:
یکی از بچه های کلاس خیلی مؤدب و آروم بود، ولی درسش خیلی ضعیف بود. خانم معلم همیشه از کلاس می انداختش بیرون. یه مدت پیداش نبود. همسایه شون خبر آورد که تو بمبارون هوایی با پدرش رفته زیر آوار و شهید شده. هنوز یادم نمی ره که معلم از خدا بی خبرم وقتی خبر شهادت شاگردش رو شنید گفت: « بهتر که مرد. اون درسش اصلا خوب نبود. مایه ی عذاب بود. »
اون موقع فقط هشت سالم بود ولی این حرف معلمم تو ذهنم مونده. الان که بهش فکر می کنم با خودم می گم: عجب آدم بی وجدانی بود. مگه ارزش آدما به درس خون بودنشونه. والّا من که همه شاگردامو دوست دارم. حتی اونی که درس نمی خونه رو هم دوست دارم. باور کنید اینی که می گم عین واقعیته!
له و لورده شدنم زیر دست و پا:
کلاس دوم بودم. معلممون نیومده بود. از خانم ناظم اجازه گرفتیم بریم تو حیاط مدرسه بازی کنیم. کلاسمون توی طبقه ی دوم بود. اومدیم پایین همین که وارد حیاط شدیم. صدای هواپیمایی که با سرعت از بالا سرمون رد شد توجهم را جلب کرد. با دوستم براش دست تکون دادیم و بالا پایین پریدیم.
کارمون بود. همیشه برا هلی کوپتر و هواپیماهای ایرونی دست تکون می دادیم و صداشون می کردیم. اما ناگهان صدای انفجار مهیبی قلبمونو آورد تو دهنمون.
اون هواپیما عراقی بود و برای بمبارون اومده بود. اولین بمب رو که انداخت صداش همه جا رو لرزوند و موجش همه شیشه های مدرسه رو شکاند. من و دوستم دویدیم طرف سالن و به طرف طبقه دوم از پله ها بالا رفتیم. نمی دونم چرا اون موقع فکر می کردم امن ترین جا برامون همون کلاس درسمونه. اصلا عقلم به راه پله و زیر زمین نمی رسید که!
از اون طرف هم بچه های مدرسه و معلم ها از کلاس ها فرار می کردند و به سمت پایین می اومدند. دیگه تا آخرش را بخونید. ما دو تا به سمت بالا می رفتیم و همه مدرسه با عجله و سرعت به سمت پایین پله ها می اومدند.
جاتون خالی جلو تر از همه شون معلم خواهرم بود که یه خانوم چاق و سنگین وزنی بود. اول اون از روم رد شد و بعدشم بقیه بچه ها. سر تا پام خاکی شده بود. داشتم از درد له و لورده شدن می مردم. جالبه که دست و پاهام سالم مونده و بود و نشکسته بود.
مامانم که فهمیده بود طرف مدرسه مون بمبارون شده، اومده بود مدرسه. وقتی منو دید، اول فکر کرد مال انفجاره که این شکلی شدم ولی بعد که فهمید قضیه چیه. کلی دعوام کرد که: آخه دختر! تو عقلت نمی رسه که موقع بمباران باید به پناهگاه و زیرزمین بری نه طبقه بالا!
کلاس سوم:
کلاس سوم چه کیفی کردم. بیشتر سال، مدرسه تعطیل بود. به خاطر بمباران های پی در پی عراق. خوب ما تو یه شهر مرزی غرب کشور بودیم و زیر بمباران هوایی اونها. اون موقع ها تلویزیون فقط دو تا شبکه داشت، که از ساعت پنج عصر تا یازده شب این حدودا برنامه داشت. تازه شبکه دو که اصلا نمی گرفت و همیشه برفکی بود. شبکه یک برای ما دانش آموزایی که مدارسمون به خاطر بمبارونا تعطیل بود، کلاس می گذاشت. زنگ تفریح هم برای ما ابتدایی ها برنامه مدرسه موشها را می ذاشت. چقدر خوشم می اومد از این مدرسه موشها. خصوصا از نارنجی و مبصر کلاسشون.
درس خوندن تو خونه پای تلویزیون هم برای خودش عالمی داشت. ولی خوب بیشتر روزا برقمون قطع می شد و از کلاس هامون جا می موندیم.
من، زندگی بدون برق، آب، توی سرمای استخوان شکن غرب کشور که مادرم صبح ها یخ های در خونه رو با تیشه می شکست تا بتونه در را باز کنه و ما رو راهی مدرسه کنه؛ اونم با کمترین وسایل گرمایی در حالی که همه شیشه های خونه شکسته بود و پنجره ها رو با پتو پوشانده بودیم، را خوب یادمه. وقتی دستام از شدت سرما یخ می زد و توان نوشتن نداشت، طوری که خود معلممون هم دلش به حالمون می سوخت.
هنوز صدای اون کومله و دموکرات هایی که تا پشت پنجره ی بدون شیشه ی خونه مون اومده بودند، تو گوشامه. فقط خدا رحم کرد که اون شب از دستشون در امان موندیم و نفهمیدن که توی خونه ای که کنارش ایستادن خانواده ای زندگی می کنه. آخه اون موقع ها منافقان خیلی راحت مردم عادی را هم به رگبار می بستند. فکر کنم تاریکی خونه به علت قطع برق و بدون شیشه بودن پنجره ها باعث شد که متوجه حضور ما نشوند.
نمی دونم دیگه از کجاش بگم. حرف خیلی زیاده. اما نمی شه بیشتر از این وقت با ارزش شما دوستان بزرگوار را گرفت.
حرف آخر:
می خواستم از شهدا بنویسم. از معجزه ی هشت سال دفاع مقدس ولی نمی دونم چرا قلم تو دستم اینطوری چرخید که نصفه شبی، بی خوابی به سرم بزنه و از خاطرات کودکی خودم در دوران جنگ تحمیلی بنویسم.
نمی دونم، شاید شهدا من را لایق ندیدند که از اونا بنویسم. شاید چون باهاشون عهد کردم که هر وقت براشون می نویسم با تموم وجودم بنویسم، بی هیچ ناخالصی...
اما باور کنید هر وقت یاد اون روزا می افتم بیشتر از همیشه حضورشون رو کنارم حس می کنم.
اونایی که خودشون رو مدیون شهدا می دونند اینجا کلیک کنند.
التماس دعا